- تا طلوع -

- تا طلوع -

ویژه ی اشعار تقدیمی ی دوستان به من، و من به دوستان
- تا طلوع -

- تا طلوع -

ویژه ی اشعار تقدیمی ی دوستان به من، و من به دوستان

پیر من

در این دیر مرا
پیری‌است
که با واژه‌هایی ساده
مشق زیستنم می دهد  
و اعجاز آسمان را به زمین
نزدیک می کند

در این دیر مرا
پیری‌است
که تنها دوستی را می ‌شناشد و
تماشای  دشت شقایق‌های عاشق
هدیه سحرگاهانش
به  کودک دل است

به خلوت آدمهای لایق می‌بَرَدَم
به کنکاش شعرهای بالغ
به شناختن انگیزه‌های صادق...


در این دیر مرا
پیری است
که پیش آز آنکه خروس
به بیداری  بانگ برآرَد
توشه‌های بودن ایل را
راهی می کند
که می‌داند
فردا باید زنده بود....

راستی !
پیری چنین فرزانه را
حرمت‌
چه اندازه
باید گذاشت ؟
وآیا بالهای کوچک من
وسعت آسمانش را
پرواز
     می‌تواند....


پیشکش به  استاد "پژواره"
که چون پیری به گشایش،

راه را می نماید....

***

شاعر: استاد« احمد الماسی »

پرواز...

برای مهندس « علی اصغر یزدانی - تراب - »
****
ای تراب!
خرابم خراب...
برگِ گلی بودم شرابی کاش؛
در رویایی ترین صفحه ی خوابت،
تا هر غروب که آفتاب، از ظلم سایه ها...
دل به دریا و سر به کوه می سپارد!...
آن گاهِ خوشرنگ و تنگ که من،
بر اجاق سردِ؛ تنهایی تقطیر می شوم!
تو، عاشقانه و بی ریا،
بال می بندی و بر بالینم
فرود می آیی...
بدنم را از رعشه رها می کنی و
دلم را از اسارت دنیا، آزاد...
با نوازشِ آرامِ دست های پاک...
و چشم های خیس و فراخت!
جان می گیرم و ناز می کنم!
باز، برمی خیزم و بی ساز،
با گداز...
تا سر زمین های تهی از خاک؛
پرواز...می کنم و
در  جاودانگی، فرا، می روم...
***
یک کتاب می خواهم،
کتابی که بر طاقچه ی دلم،
نسیان گرفته؛
موریانه های معتکف،
سر  به سرش؛ می گذارند و
 به حرمتِ ملاحتِ -دست هایم!-
ملکه می شوند!...
***
- پژواره -

دختر آفتاب

برای: « سمیره خوش نوری »
****
 دخترِ آفتاب!
چه بی هراس
از داسِ شب؛
قد می کشی!
زعفرانی گیسوانم را
چنگ می زنی!
برای دلِ زخمی ام
دست، می تکانی!

 بر  قللِ  دلاهو،

سپس

به انتظارم می ایستی، 
تا سر بلند و
آسوده  خاطر؛
به  ابدیت، برسم!

جوانه ی بلوط به این
سر سختی، ندیده ام!

بخت ات که
گشوده شود...
من، با موی سپید،
بر شقایق خواهم رقصید...
***
نامش سحر نیست اما
هر سحر، روی به بینالود،با خدا
راز و نیاز می کند؛ زاگرس را،
آبی می کشد و دلِ مرا،
به زندگی و خنده های ناز،،
باز!
***
- پژواره -

ثانیه ها !

برای « شیلا چابلی »

****

 ثانیه ها!
قصد بازگشت که ندارید،
 این همه چرا
سخت و سنگین، آسان!
 می روید؟...
آرزوهایم، بودید کاش،
دست کم تا،  تنها، یک لحظه با
دست هایم که حسی برای شان
نمانده است،
لمس تان می کردم!

مرا با خود می برید آیا؟...
 به آنجا که اینجا، نیست؛
اینجا  من، از زمانش،
که  ایستاده است و دلم را
پیر می کند، و آفتابِ آسمانش نا
نازا، است و دریایش
 کویری ست  بی ستاره...
...و، زمینش، به
کام من، نمی چرخد،
خسته ام!
***
دلم، ثانیه ها!
 برکه می خواهد،
 برکه ای جوشان...
 برکه ای - که -
 رختِ  قوهایش را 
 قاصدک ها... با
 اشک نیلوفر، بافِتِه...
و  کوه هایش،
دست در دست نسیم،
شادی را
دست به دست می کنند و
هیچ دستی،
بالاتر از دستی- دیگر -
نیست!
به آنجا که
 با سنگ هایش،
عروسک می سازند  و
آژنگ،
 واژه ای ست،
غریب!
به آنجا که نبضِِ دل ها
 با هم، برابرند و
دلی، از دلی دیگر
 به تنگ نمی آید؛
تیک تاک شان، با
باران، ترانه ی مهربانی
 می خواند...
و گل های حسرتی اش،
حسرت، نمی خورند  و
میخک هایش، بر
پرچین هیچ دیوارِ بی باغی
 فرود نمی آیند!
ماهیانش از دریا،
و سنجاقک هایش از
آسمان آمده اند...

ثانیه ها !
ببرید، مرا...
***
وصیت کرده ام دلم را با تنم خاک نکنند؛ با واژه هایم مومیایی و بر بلند ترین نقطه ی زمین، برافرازند! فرقی نمی کند دماوند باشد یا "دنا" اورس باشد یا "کلیمانجارو" آلپ باشد یا "بلندی های "آند" یا هر سرزمینی که دستِ آدمی به آنجا نرسیده است!...
***
- پژواره -

بزرگمرد

کمینه ای پیشکش استاد محمد ترکمان(پژواره)
****
زخمی بر دل
زخمی بر شانه
می سپارد راه
در چشمانش، دو شعله ی سوزان و
در دستانش، ستاره و نیلوفر
بر قامتش جامه ای از درد و
در سینه ،مزرعه ای سوخته

حرمت نون و قلمش بشکسته و
از نگاه های موذیّ مسموم خسته بود
 از طنین گام های بلندش
آفتاب، می تپید
دشت، روشن می شد
سنگ، از جای، می جهید...
*
افسوس
از گوش های آدمکانی
که با سرب، پر شده بود

 *
عظیم دردی
عظیم مردی را
جسته بود.
***
شاعر:
استاد حجت اله یعقوبی (سکوت)